یزید بن معاویة بن ابی سفیان را متولد سالهای ۲۵، ۲۶ یا ۲۷ هجری، کنیه اش اباخالد و مادرش مَیسُون بنت مخول کلبی بود.[۱] میسون بادیه نشین و شاعر بود. معاویه او را در حالی که یزید را از غلام پدرش باردار بود[۲] به زنی گرفت و به قصر خود در شام آورد. اما او زندگی بدوی خود را بیشتر دوست داشت و اشعاری در مذمت قصر معاویه سرود که به گوش معاویه رسید و به همین خاطر معاویه او را طلاق داد.به همین خاطر دوران کودکی یزید در نزد قبیله مادری اش در منطقه ای به حُوَّاريْن واقع در شهر حلب[۳]، گذشت.[۴]
معاویه در طول سالهای خلافتش، همه تلاش خود را کرد تا زمینه خلافت یزید فراهم شود. او پس از شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام، بر خلاف صلحنامه ای که با حضرت نوشته بود[۵]، شروع به گرفتن بیعت از مردم مناطق مختلف برای ولایتعهدی یزید نمود. این کار تا زمان مرگش (۱۰ سال) ادامه پیدا کرد و مردم مدینه هنوز با یزید بیعت نکرده بودند. در این مدت امام حسین علیه السلام به صلحنامه پایبند بودند و عملی بر خلاف آن انجام ندادند.[۶]
یزید اولین پادشاه اموی است که در اسلام به صورت موروثی بر تخت نشست و به عنوان دومین خلیفه ی اموی برای او بیعت گرفته شد. او نخستین خلیفه ای بود که آشکارا شراب می نوشید، برای لذت و شادی او زنان در اطراف او به خوانندگی و نوازندگی مشغول بودند و از سرگرمی های او نگهداری بوزینه و به جنگ انداختن سگ ها و خروس ها بود.[۷] به عبارت دیگر او اولین کسی بود که به نام اسلام حکومت می کرد، اما خودش به طور آشکارا قوانین اسلام را زیر پا می گذاشت. البته سایر خلفای بنی امیه و بنی عباس نیز از این گناهان به دور نبودند. اما آنها حفظ ظاهر می کردند و خودشان را مسلمان جلوه می دادند.
در زمان حکومت یزید سه فاجعه به وقوع پیوست که در تاریخِ هیچکدام از خلفای دیگر سابقه نداشت.[۸]
اولین فاجعه شهادت امام حسین علیه السلام و اسارت اهل بیت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به طور علنی است.[۹]
دومین فاجعه واقعه حَرّه است که در سال ۶۳ هجری قمری سپاهیان یزید، به مدینه حمله کردند و پس از یک کشتار فجیع، سه روز مال و جان و ناموس مردم مدینه را به سربازان خود حلال اعلام کردند.[۱۰]
و سومین فاجعه به منجنیق بستن و به آتش کشیدن کعبه در سال ۶۴ هجری قمری بود.[۱۱]
سرانجام دوران نحس حکومت یزید پس از سه سال و هشت ماه به پایان رسید.[۱۲] وی در سال ۶۴ هجری در منطقه حوارین از دنیا رفت[۱۳] و در باب الصغیر دمشق دفن شد.[۱۴]
پ۱- هو يزيد بن معاوية بن أبى سفيان بن صخر بن حرب بن أمية بن عبد شمس، أمير المؤمنين أبو خالد الأموي، ولد سنة خمس أو ست أو سبع و عشرين، و بويع له بالخلافة في حياة أبيه أن يكون ولى العهد من بعده، ثم أكد ذلك بعد موت أبيه في النصف من رجب سنة ستين، فاستمر متوليا إلى أن توفى في الرابع عشر من ربيع الأول سنة أربع و ستين. و أمه ميسون بنت مخول بن أنيف بن دلجة بن نفاثة بن عدي بن زهير بن حارثة الكلبي (البدايةوالنهاية،ج۸،ص:۲۲۶)
پ۲- «تذنيب قال مؤلف كتاب إلزام النواصب و غيره إن ميسون بنت بجدل الكلبية أمكنت عبد أبيها عن نفسها فحملت يزيد لعنه الله و إلى هذا أشار النسابة الكلبي بقوله.» (بحارالأنوار، ج۴۴، ص: ۳۰۹)
پ۳- معجمالبلدان،ج۲،ص:۳۱۵
پ۴- «و كانت بدوية، ثقلت عليها الغربة عن قومها لما تزوجت بمعاوية في الشام، فسمعها تقول هذه الأبيات، فطلقها و أعادها إلى أهلها. و كانت حاملا بيزيد (في رواية) أو أخذته معها رضيعا، فنشأ في البرية فصيحا» (الأعلام،ج۷،ص:۳۳۹)
پ۵- «ليس لمعاوية أن يعهد لأحد من بعده عهدا» (الإمامةوالسياسة،ج۱،ص :۱۸۴)
پ۶- الإمامةوالسياسة،ج۱،ص:۱۹۶ – ۲۲۵
پ۷- «كان يزيد بن معاوية أوّل من أظهر شرب الشراب و الاستهتار بالغناء و الصيد و اتّخاذ القيان و الغلمان و التفكّه بما يضحك منه المترفون من القرود و المعاقرة بالكلاب و الديكة»( أنسابالأشراف، ج۵، ص:۲۸۶ )
پ۸- «ثمّ جرى على يده قتل الحسين و قتل أهل الحرّة و رمي البيت و إحراقه» (أنسابالأشراف،ج۵،ص:۲۸۶)
پ۹- « هذه قضيّة لا أحبّ بسط القول فيها استعظاما لها و استفظاعا، فإنّها قضيّة لم يجر في الإسلام أعظم فحشا منها… أن يزيد- لعنه الله- لمّا بويع لم يكن له همّ إلا تحصيل بيعة الحسين- رضي الله عنه- و النّفر الّذي حذّره أبوه منهم. فأرسل إلى الوليد بن عتبة بن أبي سفيان و هو يومئذ أمير المدينة، يأمره بأخذ البيعة عليهم. فاستدعاهم فحضر الحسين- عليه السّلام- عنده، فأخبره بموت معاوية- رضي الله عنه- و دعاه إلى البيعة. فقال له الحسين- عليه السّلام- «مثلي لا يبايع سرّا، و لكن إذا اجتمع الناس، نظرنا و نظرت» ثم خرج الحسين- عليه السّلام- من عنده و جمع أصحابه، و خرج من المدينة قاصدا مكّة متأبيا من بيعة يزيد، آنفا من الانخراط في زمرة رعيّته. فلمّا استقرّ بمكّة اتّصل بأهل الكوفة تأبيه من بيعة يزيد و كانوا يكرهون بني أميّة، خصوصا يزيد، لقبح سيرته و مجاهرته بالمعاصي، و اشتهاره بالقبائح. فراسلوا الحسين- عليه السّلام- و كتبوا إليه، يدعونه إلى قدوم الكوفة و يبذلون له النّصرة على بني أميّة. و اجتمعوا و تحالفوا على ذلك، و تابعوا الكتب إليه في هذا المعنى. فأرسل إليهم ابن عمّه مسلم بن عقيل بن أبي طالب- رضي الله عنه- فلمّا وصل إلى الكوفة فشا الخبر إلى عبيد الله بن زياد- لعنه الله و أحلّه دار الخزي- و كان يزيد قد أمّره على الكوفة، حين بلغه مراسلة أهلها الحسين- عليه السّلام- و كان مسلم قد التجأ إلى دار هانئ بن عروة- رضي الله عنه- و كان من أشرف أهل الكوفة، فاستدعاه عبيد الله بن زياد، فطلبه منه فأبى، فضرب وجهه بالقضيب فهشّمه، ثمّ أحضر مسلم بن عقيل- رضي الله عنهما- فضربت عنقه فوق القصر فهوى رأسه، و أتبع جثته رأسه. و أمّا هانئ: فأخرج إلى السوق فضربت عنقه… ثمّ إنّ الحسين- عليه السّلام- خرج من مكّة متوجّها إلى الكوفة، و هو لا يعلم بحال مسلم فلمّا قرب من الكوفة علم بالحال، و لقيه ناس فأخبروه الخبر و حذّروه فلم يرجع، و صمّم على الوصول إلى الكوفة لأمر هو أعلم به من النّاس. فأرسل ابن زياد إليه عسكرا أميره عمر بن سعد بن أبي وقّاص، فقاتل الحسين- عليه السّلام- و أصحابه حين التقى الجمعان، قتالا لم يشاهد أحد مثله، حتى فني أصحابه، و بقي هو عليه السّلام و خاصّته، فقاتلوا أشدّ قتال رآه الناس. ثم قتل الحسين- عليه السّلام- قتلة شنيعة…. و وقع النهب و السّبي في عسكره و ذراريه- عليه السّلام- ثم حمل النّساء و رأسه- صلوات الله عليه- إلى يزيد بن معاوية بدمشق، فجعل ينكت ثنايا الحسين- عليه السّلام- بالقضيب، ثم ردّ نساءه إلى المدينة. و كان قتل الحسين- عليه السّلام- في يوم عاشورا، من سنة إحدى و ستين. » «اين سرگذشتى است كه به علّت ناگوارى و هولناكى آن دوست نمىدارم سخن را در پيرامونش طولانى كنم، زيرا در اسلام كارى زشتتر از آن به وقوع نپيوسته است… خلاصه آن سرگذشت اين است كه چون كار بيعت يزيد لعنه الله تمام شد، وى هيچگونه همّى نداشت جز آنكه از حسين علیه السلام و چند نفرى كه پدرش وى را از آنها برحذر داشته بود بيعت بگيرد، ازينرو نزد وليد بن عتبة بن ابى سفيان كه در آن وقت امير مدينه بود فرستاد، و بدو فرمان داد كه از آن چند نفر بيعت بگيرد، وليد نيز ايشان را نزد خود فرا خواند. چون حسين علیه السلام نزد وى آمد. وليد خبر مرگ معاويه را بدو داد و به او پيشنهاد بيعت كرد، حسين علیه السلام به وليد گفت: «شخصى مانند من پنهانى بيعت نمىكند، هر گاه همه مردم براى اين كار اجتماع كردند، ما و تو فكرى براى اين كار خواهيم كرد. سپس حسين علیه السلام از نزد وليد خارج شد، و اصحاب خويش را گرد- آورده به عنوان سرپيچى از بيعت با يزيد، و ننگ داشتن از اين كه در سلك رعيت وى درآيد از مدينه به قصد مكه خارج شد. چون حسين در مكه مستقر شد خبر خوددارى وى از بيعت با يزيد به گوش مردم كوفه رسيد، و مردم كوفه بنى اميّه و بخصوص يزيد را به سبب روش ناپسند و زشتكارىهايى كه داشت و علنا مرتكب معاصى مىشد دوست نمىداشتند، ازينرو با حسين مكاتبه كرده نامههايى بدو نوشتند، و او را به كوفه دعوت كردند، و بدو وعده يارى در مقابل بنى اميّه دادند، آنگاه گرد هم آمده با يك ديگر هم سوگند شدند، و پىدرپى در اين خصوص براى حسين علیه السلام نامه فرستادند، حسين علیه السلام نيز پسر عموى خود مسلم بن عقيل بن ابى طالب (رض) را نزد ايشان فرستاد، چون مسلم به كوفه آمد خبر ورودش به عبيد الله بن زياد- كه خداوند او را لعنت كند، و همواره به خوارى و رسوايى بكشاند- رسيد، و عبيد الله بن زياد در اين وقت بنا به فرمان يزيد كه از مكاتبه مردم كوفه با حسين علیه السلام آگاه شده بود به امارت كوفه رسيده بود، از طرفى مسلم به خانه هانى بن عروه (رض) كه از اشراف مردم كوفه بود پناه برده بود، ازينرو عبيد الله بن زياد هانى بن عروه را فرا خوانده از وى خواست مسلم را تسليم او كند، ليكن هانى بن عروه از اين كار امتناع ورزيد، و عبيد الله بن زياد با چوبى كه در دست داشت به صورت هانى زده استخوان صورتش را درهم شكست، سپس مسلم بن عقيل (رض) را احضار كرد و دستور داد او را بالاى بام قصر برده گردنش را زدند، و سر و جثّهاش را از بالاى بام فرو افكندند. و اما هانى را به بازار برده همان جا گردن زدند. …سپس حسين علیه السلام از مكه خارج شد، و بدون آنكه از سرنوشت مسلم با خبر باشد رهسپار كوفه گرديد. چون نزديك كوفه رسيد از چگونگى امر آگاه شد، و كسانى خبر قتل مسلم را بدو دادند، و او را از رفتن به كوفه برحذر داشتند، ولى حسين علیه السلام برنگشت و به منظورى كه خود از هر كس بدان آگاهتر بود، تصميم گرفت خويشتن را به كوفه برساند، ابن زياد نيز لشكرى به فرماندهى عمر بن سعد بن ابى وقّاص به سوى او فرستاد، و چون دو گروه با يك ديگر مقابل شدند حسين علیه السلام و اصحابش چنان جنگى كردند كه هرگز كسى مانند آن را نديده بود، تا اين كه بر اثر آن جنگ شديد ياران و خويشانش كشته شدند، آنگاه حسين علیه السلام نيز به نحوى فجيع به قتل رسيد… سپس غارت و اسيرى در ميان سپاه و خانواده حسين علیه السلام به وقوع پيوست. آنگاه سر حسين علیه السلام را با زنانش نزد يزيد بن معاويه به دمشق بردند، و يزيد در مجلس خود با چوب به دندانهاى حسين علیه السلام فرو كوبيد. و زنانش را به مدينه بازگردانيد.» (الفخرى،ص:۱۱۶-۱۱۸)
پ۱۰- « ثم ثنّى بقتال أهل مدينة رسول الله صلوات الله عليه و سلامه، و هي وقعة الحرّة (بالحاء المفتوحة غير معجمة): و مبدأ الأمر فيها: أنّ أهل المدينة كرهوا خلافة يزيد و خلعوه، و حصروا من كان بها من بني أمية و أخافوهم، فأرسل بنو أميّة رسولا إلى يزيد يعلمه حالهم. فلمّا وصل الرسول إلى يزيد و أخبره بذلك تمثّل
لقد بدّلوا الحلم الّذي في سجيّتي فبدّلت قومي غلظة بليان
(طويل) ثمّ ندب إليها عمر بن سعيد، فأحجم عنها، و أرسل يقول له: إنّي قد ضبطت لك الأمور و البلاد، و أمّا الآن إذا صارت دماء قريش تهراق بالصّعيد، فلا أحبّ أن أتولّى ذلك. فندب عبيد الله بن زياد لذلك، فاعتذر و قال: و الله لا جمعتهما للفاسق: أقتل ابن رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- و أغزو مدينته و الكعبة فندب إليها مسلم بن عقبة المرّيّ، و كان شيخا كبيرا مريضا، إلا أنّه كان أحد جبابرة العرب و شياطينهم، و قيل: إنّ أباه [۱] قال له: إن خالفك أهل المدينة فارمهم بمسلم بن عقبة. فتوجّه إليها مسلم بن عقبة و هو مريض، فحاصرها من جهة الحرّة (و هو موضع بظاهر المدينة) فنصب لمسلم بن عقبة كرسيّ بين الصّفّين، و جلس يحرّض أصحابه على القتال حتّى فتحها. و قتل في تلك الوقعة جماعة من أعيانها، فيقال: إنّ أبا سعيد الخدريّ [۲]- رضي الله عنه- صاحب رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- خاف، فأخذ سيفه و خرج إلى كهف هناك ليدخل إليه و يعتصم به فتبعه بعض أهل الشأم، فخافه أبو سعيد و سل سيفه عليه ليروّعه، فسلّ الآخر سيفه. فلما وصل إلى أبي سعيد قال له: لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي ما أَنَا بِباسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لِأَقْتُلَكَ ۵: ۲۸ فقال له الشأمي: من أنت؟ قال: أنا أبو سعيد. قال: صاحب رسول الله؟ قال: نعم، فمضى و تركه ثم أباح مسلم بن عقبة المدينة ثلاثا، فقتل و نهب و سبى و سمّي مسلم بن عقبة مسرفا.» « شرح چگونگى وقعه حرّه: از آن پس يزيد به كار دوم يعنى جنگ با مردم مدينه پيغمبر (ص) كه آن را وقعه حرّه مىنامند اقدام كرد.
ابتداى اين كار از آنجا بود كه مردم مدينه با خلافت يزيد مخالف بودند ازينرو وى را خلع كردند، و افرادى از بنى اميّه را كه در مدينه بودند محاصره كرده به تهديد ايشان پرداختند، بنى اميّه نيز شخصى را نزد يزيد فرستاده وى را از چگونگى امر با خبر ساختند. چون فرستاده ايشان نزد يزيد آمد، و جريان امر را بدو خبر داد، يزيد بدين شعر تمثّل جست:
لقد بدّلوا الحلم الذى فى سجيّتى فبدّلت قومى غلظة بليان
«مردم آن بردبارى را كه در طبيعت من بود تغيير دادند، من نيز نرمى را درباره ايشان به خشونت تبديل كردم».
سپس عمرو بن سعيد را براى جنگ با مردم مدينه نامزد كرد، ولى او سر باز- زد و گفت: من براى تو كارهايى انجام داده بلادى را اداره كردهام، اكنون كه بناست خون قريش آن هم در مدينه ريخته شود، دوست نمىدارم عهدهدار اين كار باشم.
آنگاه يزيد عبيد الله بن زياد را براى اين كار فراخواند، وى نيز بهانه جسته گفت: به خدا سوگند من براى اين فاسق دو كار با هم نمىكنم، هم فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله را بكشم، و هم به مدينه او و كعبه بتازم! يزيد نيز مسلم بن عقبه مُرّى را كه پيرمردى كهن سال و بيمار بود، ولى يكى از جبّاران و سركشان عرب به شمار مىآمد براى اين كار انتخاب كرد.
گويند معاويه به يزيد گفته بود: اگر مردم مدينه با تو مخالفت كردند مسلم بن عقبه را به جان ايشان بينداز، مسلم بن عقبه نيز در حالى كه بيمار بود به سوى مدينه شتافت، و مدينه را از جانب حرّه كه جايى در بيرون مدينه بود محاصره كرد آنگاه براى مسلم بن عقبه ميان دو صف تختى نهادند، و مسلم روى آن نشسته سربازانش را به جنگ بر مىانگيخت تا آنكه مدينه را گشود. در آن وقعه گروهى از بزرگان مدينه كشته شدند.
گويند: ابو سعيد خدرى (رض) صحابى پيغمبر صلی الله علیه و آله بيمناك شده شمشيرى برداشت و به غارى كه در آن نزديكىها بود روان گرديد تا داخل آن شده بدان پناه برد، در اين وقت يكى از شاميان ابو سعيد را تعقيب كرد، ابو سعيد از ترس شمشير خود را كشيد و سرباز شامى را تهديد كرد، او نيز شمشير كشيد و چون به ابو سعيد رسيد ابو سعيد بدو گفت: لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي ما أَنَا بِباسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لِأَقْتُلَكَ ۵: ۲۸ ، سرباز شامى از او پرسيد تو كيستى؟ گفت: ابو سعيد، سرباز شامى گفت: صحابى رسول الله صلی الله علیه و آله؟ ابو سعيد گفت: آرى، سرباز شامى او را رها كرد و پى كار خود رفت.
مسلم بن عقبه سه روز مدينه را مباح كرد و در اختيار سربازان نهاد، ايشان نيز در آن سه روز به كشتار و غارت و اسير كردن مردم پرداختند.
گويند پس از آن هر گاه كسى مىخواست دخترش را شوهر بدهد بكارت او را ضمانت نمىكرد و مىگفت: شايد در وقعه حرّه بكارت از او برداشته شده باشد. بدين جهت مسلم بن عقبه را مسرف نام نهادند.» (الفخرى،ص:۱۱۹-۱۲۰)
پ۱۱- « ثمّ ثلّث يزيد بغزو الكعبة، فأمر مسلم بن عقبة بقصدها و غزوها بعد فراغه من أمر المدينة. فتوجّه مسلم إليها و كان عبد الله بن الزبير بها، و قد دعا إلى نفسه و تبعه أهل مكّة، فمات مسلم في الطريق و استخلف على الجيش رجلا كان يزيد أوصاه بتأميره إن هلك. فمضى بالجيش إلى مكّة و حصرها، و برز ابن الزبير إليه في أهل مكّة و نشبت الحرب، و قال راجز أهل الشأم: خطّارة مثل الفنيق المزبد يرمى بها أعواد هذا المسجد
(رجز) وهم في ذلك إذ ورد نعي يزيد فرجعوا.» « شرح چگونگى تاخت و تاز به كعبه: پس از آن يزيد به كار سوم يعنى تاخت و تاز به كعبه پرداخت، و پس از فراغت از كار مدينه مسلم بن عقبه را فرمان داد به قصد گشودن كعبه رهسپار شود، مسلم نيز بدانجا روان شد. در اين وقت عبد الله بن زبير در مكه سكونت داشت، و مردم را به سوى خود مىخواند، مردم نيز از وى پيروى مىكردند. ليكن مسلم بن عقبه در راه درگذشت، و شخصى را كه يزيد بدو دستور داده بود اگر مرگش فرا رسيد او را جانشين خود كند بر سپاه خود گماشت.آن شخص نيز لشكر كشيده مكه را محاصره كرد، و ابن زبير با مردم مكه بيرون آمد و جنگ درگرفت. رجزخوان شاميان گويد: «با منجنيقى كه به شتر كف بر دهان مىماند، ستونهاى اين مسجد درهم كوبيده خواهد شد.» بدين نحو طرفين در حال جنگ بودند كه خبر مرگ يزيد رسيد و شاميان مراجعت كردند.» (الفخرى،ص ۱۲۰)
پ۱۲- «و كان ولد يزيد بالماطرون و مات بحوارين و هو ابن ثمان و ثلاثين سنة و كان ملكه ثلث سنين و ثمانية أشهر» «يزيد در ماطرون زاده شد و در حوران مرد و سى و هشت ساله بود و دوران پادشاهى او سه سال و هشت ماه بود» (البدءوالتاريخ،ج۶،ص:۱۶)
پ۱۳- «هلك يزيد بن معاويه، و كانت وفاته بقرية من قرى حمص يقال لها حوارين من ارض الشام» (تاريخالطبري،ج۵،ص:۴۹۹)