از میان کوچه ها عبور کرد، خود را به قبرستان رساند. خود را به روی قبر انداخت. اشک از چشمانش جاری شده بود. به امام باقر علیه السلام خبر دادند شتری که امام سجاد علیه السلام با آن به حج می رفتند، فرار کرده و خود را به قبر مطهر امام رسانده و گریه می کند. حضرت فرمودند او را رها کنید. سه روز پس از شهادت امام، او هم از دنیا رفت.[۱] امام باقر علیه السلام طبق وصیت پدر بزرگوارشان، امام سجاد علیه السلام[۲]، شتر را دفن کردند تا خوراک درندگان نشود.[۳]
امام برای یک شتر به جهت معرفتش نسبت به مقام امام چنین احترامی قائل است، در مقابل، قومی حیوان صفت، بدن مطهر شهدای کربلا را رها کردند و رفتند.[۴] یکی از اقدامات امام زین العابدین[۵] علیه السلام پس از واقعه کربلا، بازگشت همراه با اعجاز به کربلا بود تا قوم بنی اسد را برای دفن بدن های مطهر شهدا راهنمایی کنند، چرا که امام را به جز امام دفن نمی کند.[۶]در واقع از همان لحظه شهادت حضرت اباعبدالله علیه السلام، امامت ایشان، که فرزند امام حسین علیه السلام و دختر یزدگرد پادشاه ایران[۷] بودند، آغاز شد.[۸]
در لحظات سخت و سنگین شهادت امام حسین علیه السلام، وقتی سپاه عمر سعد ملعون به خیمه ها حمله کرد و آنها را به آتش کشید، حضرت زینب سلام الله علیها از ایشان کسب تکلیف کردند و امام فرمودند به سمت بیابان فرار کنید. همه فرار کردند به جز حضرت زینب سلام الله علیها که پرستار امام سجاد علیه السلام بودند؛ چرا که امام سجاد علیه السلام با توجه به شدت بیماری و عدم توان حرکت، نیاز به مراقبت داشته و این در حالی بود که در خیمه ای در حال سوختن ساکن بودند. [۹]
کاروان اسرا امام عظیم الشأنی به همراه داشت که با وجود بیماری از روی مصلحت[۱۰]، از کربلا تا شام با خطبه های خود چهره منحوس آل امیه و آل زیاد را به همگان معرفی می نمود.[۱۱] حامی بزرگواری که وجودش تنها نقطه ی اتکا برای زنان و فرزندان اهل بیت علیهم السلام بود.[۱۲]
ایشان پس از رسیدن به مدینه نیز تا پایان عمر پر برکت خود با دیدن هر نشانه ای، شهادت پدر بزرگوارشان را یاد می کردند و اجازه نمی دادند در آن شرایط پر از خفقان، فاجعه کربلا به فراموشی سپرده شود.[۱۳] ایشان همچنین از راه دعا و آموزش معارف دینی به برده ها و آزاد کردنشان، به هدایت مردم می پرداختند. ایشان پناهگاه امن مردم مدینه بودند و در واقعه حره[۱۴] نیز خانه ایشان پناهگاه شیعیان مدینه بود.[۱۵]
وجود مبارک امام زین العابدین علیه السلام که از طرف خداوند مأمور بود در کربلا زنده بماند، ببیند و هیچ اقدامی نکند، سال های سال غم سنگین کربلا را با خود به دوش کشیدند تا بالاخره پس از سی و چهار سال[۱۶] تحمل این داغ سنگین، در سال ۹۴ هجری قمری[۱۷] به دستور ولید بن عبدالملک، از خلفای جور بنی امیه، با زهر به شهادت رسیدند.[۱۸]
بدن مطهرش در حرم بقیع در کنار عموی بزرگوارش امام حسن مجتبی علیه السلام دفن شد و یکی از چهار قبر خاکی حرم بقیع، قبر مطهر ایشان است.
پی نوشت
پ۱- «عَنْ زُرَارَةَ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا جَعْفَرٍ علیه السلام يَقُولُ كَانَتْ لِعَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ علیهماالسلام نَاقَةٌ قَدْ حَجَّ عَلَيْهَا اثْنَتَيْنِ وَ عِشْرِينَ حِجَّةً مَا قَرَعَهَا بِمِقْرَعَةٍ قَطُّ قَالَ فَجَاءَتْنِي بَعْدَ مَوْتِهِ فَمَا شَعَرْتُ بِهَا حَتَّى جَاءَنِي بَعْضُ الْمَوَالِي فَقَالَ إِنَّ النَّاقَةَ قَدْ خَرَجَتْ فَأَتَتْ قَبْرَ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ فَبَرَكَتْ عَلَيْهِ وَ دَلَكَتْ بِجِرَانِهَا وَ تَرْغُو فَقُلْتُ أَدْرِكُوهَا فَجَاءُونِي بِهَا قَبْلَ أَنْ يَعْلَمُوا بِهَا أَوْ يَرَوْهَا فَقَالَ أَبُو جَعْفَرٍ ع مَا رَأَتِ الْقَبْرَ قَطُّ.» «حضرت زین العابدین علیه السلام شتری داشت که بر اساس بعضی از روایات بیست و دو بار با او به حج رفته بود، اما در تمامی این مدت حتی یک ضربه تازیانه هم به او نزده بود.امام در شب شهادت خود سفارش کرد به این شتر رسیدگی شود. وقتی امام به شهادت رسید، شتر یکسره به سوی قبر مطهر امام رفت، در حالی که هرگز قبر امام را ندیده بود. خود را به روی قبر انداخت و گردن خود را بر آن می زد و اشک از چشم هایش جاری شده بود. خبر به حضرت امام باقر علیه السلام رسید.امام کنار قبر پدر رفت و به شتر گفت:« آرام باش. بلند شو. خدا تو را مبارک گرداند.شتر بلند شد و برگشت ولی پس از اندکی باز به قبر برگشت و کارهای قبل را تکرار کرد.امام باقر باز آمد و او را آرام کرد ولی بار سوم فرمود:« او را رها کنید! او میداند که از دنیا خواهد رفت.سه روز نگذشت که شتر از دنیا رفت.» (بصائر الدرجات في فضائل آل محمد صلى الله عليهم ؛ ج۱ ؛ ص۳۵۳)
پ۲- «قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ الْبَاقِرُ علیهماالسلام إِنَّ أَبِي عَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ علیهماالسلام مَا ذَكَرَ نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْهِ إِلَّا سَجَدَ وَ لَا قَرَأَ آيَةً مِنْ كِتَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فِيهَا سُجُودٌ إِلَّا سَجَدَ وَ لَا دَفَعَ اللَّهُ تَعَالَى عَنْهُ سُوءً يَخْشَاهُ أَوْ كَيْدَ كَائِدٍ إِلَّا سَجَدَ وَ لَا فَرَغَ مِنْ صَلَاةٍ مَفْرُوضَةٍ إِلَّا سَجَدَ وَ لَا وُفِّقَ لِإِصْلَاحٍ بَيْنَ اثْنَيْنِ إِلَّا سَجَدَ وَ كَانَ أَثَرُ السُّجُودِ فِي جَمِيعِ مَوَاضِعِ سُجُودِهِ فَسُمِّيَ السَّجَّادَ لِذَلِكَ.» « حضرت ابو جعفر محمّد بن على الباقر عليهما السّلام فرمودند: پدرم على بن الحسين عليهما السّلام نعمتى از نعمتهاى خدا را ذكر نمىفرمود مگر آن كه سجده مىنمود و آيهاى از آيات كتاب اللَّه عزّ و جلّ را كه در آن سجود بود قرائت نمىكرد مگر آن كه به سجده مىرفت و حقّ تعالى از آن حضرت بدى را كه خوف از آن داشت يا كيد و حيله حيلهگرى را دفع نمىفرمود مگر آن كه به شكرانهاش سجده مىفرمود و اثر سجده در تمام مواضع سجود آن حضرت ظاهر و آشكار بود فلذا به سجّاد موسوم گشت. » (علل الشرائع، ج۱، ص: ۲۳۳)
پ۴- «قال قرّة بن قيس التميمي: لا أنسى زينب ابنة فاطمة حين مرّت بأخيها الحسين [عليه السّلام] صريعا، و هي تقول: يا محمداه! يا محمداه! صلّى عليك ملائكة السماء، هذا الحسين بالعراء، مرمّل بالدماء، مقطّع الاعضاء، يا محمداه! و بناتك سبايا، و ذريّتك مقتلة تسغى عليها الصّبا! فأبكت و اللّه كلعدوّ و صديق! و صحن النسوة و لطمن وجوههن!. و دفن الحسين و اصحابه اهل الغاضرية من بني اسد، بعد ما قتلوا بيوم» «قرّة بن قيس تميمى مىگويد: فراموش نمىكنم هنگامى را كه زينب دختر فاطمه از كنار قتلگاه برادرش مىگذشت، در حالى كه مىگفت: يا محمداه! يا محمداه! ملائكه آسمان بر تو درود مىفرستند، اين همان حسين است زير آسمان [بىسايهبان] قرار گرفته، به خاك و خون آغشته، و اعضايش قطعهقطعه شده است. يا محمداه! دخترانت اسير گرديده، فرزندانت كشته شدهاند، باد صبا گرد و غبارش را بر آنان مىگستراند! [قرّة كه خود جزو لشكر عمر بن سعد بوده مىگويد:] و الله [زينب] دوست و دشمن را به گريه انداخت! بطورى كه زنان صيحه زده، بر صورتهاى خويش سيلى مىزدند. و بنى أسد- از اهالى غاضريه- حسين و يارانش را يك روز پس از كشته شدنشان به خاك سپردند.» (وقعة الطف ؛ ص۲۵۹)
پ۵- «فَأَمَّا وِلَادَتُهُ فَبِالْمَدِينَةِ فِي الْخَمِيسِ الْخَامِسِ مِنْ شَعْبَانَ سَنَةَ ثَمَانٍ وَ ثَلَاثِينَ مِنَ الْهِجْرَةِ فِي أَيَّامِ جَدِّهِ- أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ علیه السلام قَبْلَ وَفَاتِهِ بِسَنَتَيْنِ. فوالده الحسين بن علي … و أما اسمه فَعَلي… و أما لقبه: فَكَانَ لَهُ أَلْقَابٌ كَثِيرَةٌ كُلُّهَا تُطْلَقُ عَلَيْهِ أَشْهَرُهَا زَيْنُ الْعَابِدِينَ وَ سَيِّدُ الْعَابِدِينَ … وَ قِيلَ كَانَ سَبَبُ لَقَبِهِ بِزَيْنِ الْعَابِدِينَ أَنَّهُ كَانَ لَيْلَةً فِي مِحْرَابِهِ قَائِماً فِي تَهَجُّدِهِ فَتَمَثَّلَ لَهُ الشَّيْطَانُ فِي صُورَةِ ثُعْبَانٍ لِيَشْغَلَهُ عَنْ عِبَادَتِهِ فَلَمْ يَلْتَفِتْ إِلَيْهِ فَجَاءَ إِلَى إِبْهَامِ رِجْلِهِ فَالْتَقَمَهَا فَلَمْ يَلْتَفِتْ إِلَيْهِ فَآلَمَهُ فَلَمْ يَقْطَعْ صَلَاتَهُ فَلَمَّا فَرَغَ مِنْهَا وَ قَدْ كَشَفَ اللَّهُ لَهُ فَعَلِمَ أَنَّهُ شَيْطَانٌ فَسَبَّهُ وَ لَطَمَهُ وَ قَالَ لَهُ اخْسَأْ يَا مَلْعُونٌ فَذَهَبَ وَ قَامَ إِلَى إِتْمَامِ وِرْدِهِ فَسُمِعَ صَوْتٌ لَا يُرَى قَائِلُهُ وَ هُوَ يَقُولُ أَنْتَ زَيْنُ الْعَابِدِينَ حَقّاً ثَلَاثاً فَظَهَرَتْ هَذِهِ الْكَلِمَةُ وَ اشْتَهَرَتْ لَقَباً لَهُ علیه السلام.» «اما ولادت شريفش در مدينه بود در روز پنج شنبه پنجم ماه شعبان سال سى و هشتم از هجرت در أيام امير المؤمنين على بن ابى طالب علیه السلام پيش از وفات آن حضرت به دو سال. و اما نسبش از پدر و مادر پدرش حسين بن على علیهما السلام … و اما نام بلندش على بوده… و اما كنيتش پس آنچه مشهور است أبو الحسن است و گويند أبو محمد و گويند ابو بكر. و اما یکی از القاب مشهور حضرت زین العابدین است، یعنی زینت عبادت کنندگان. می گويند: سبب لقب آن حضرت به زين العابدين آن بود كه شبى در محراب به نماز مشغول بود كه شيطان به صورت مارى به ایشان متمثل شد تا او را از عبادت باز دارد، ملتفت به او نشد، آمد تا پيش پاى مباركش و انگشت بزرگ پاى ایشان را به دندان گرفت با وجود دردی که داشت، به مار توجه نکردند و نماز خود را قطع نكردند، چون از نماز فارغ شدند حق سبحانه و تعالى بر او منكشف ساخت كه او شيطانست، پس آنگاه سبّ كرد او را و مشتى بر روى او زد فرمود كه خاموش باش اى ملعون بعد از اين او رفت و آن حضرت ورد خود را تمام كرد آنگاه آوازى شنيد و گوینده را نمي ديد كه سه مرتبه گفت: انت زين العابدين حقا» (كشف الغمة في معرفة الأئمة (ط – القديمة) ؛ ج۲ ؛ ص۷۳ -۷۴)
پ۶- « كُنْتُ عِنْدَ الرِّضَا علیه السلام فَدَخَلَ عَلَيْهِ عَلِيُّ بْنُ أَبِي حَمْزَةَ وَ ابْنُ السَّرَّاجِ وَ ابْنُ الْمُكَارِي فَقَالَ عَلِيٌّ بَعْدَ كَلَامٍ جَرَى بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَهُ علیه السلام فِي إِمَامَتِهِ إِنَّا رُوِّينَا عَنْ آبَائِكَ علیه السلام أَنَّ الْإِمَامَ لَا يَلِي أَمْرَهُ إِلَّا إِمَامٌ مِثْلُهُ فَقَالَ لَهُ أَبُو الْحَسَنِ علیه السلام فَأَخْبِرْنِي عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ كَانَ إِمَاماً أَوْ غَيْرَ إِمَامٍ قَالَ كَانَ إِمَاماً قَالَ فَمَنْ وَلِيَ أَمْرَهُ قَالَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ قَالَ وَ أَيْنَ كَانَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ كَانَ مَحْبُوساً فِي يَدِ عُبَيْدِ اللَّهِ بْنِ زِيَادٍ قَالَ خَرَجَ وَ هُمْ كَانُوا لَا يَعْلَمُونَ حَتَّى وَلِيَ أَمْرَ أَبِيهِ ثُمَّ انْصَرَفَ فَقَالَ لَهُ أَبُو الْحَسَنِ إِنَّ هَذَا الَّذِي أَمْكَنَ عَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ أَنْ يَأْتِيَ كَرْبَلَاءَ فَيَلِيَ أَمْرَ أَبِيهِ فَهُوَ يُمَكِّنُ صَاحِبَ هَذَا الْأَمْرِ أَنَّ يَأْتِيَ بَغْدَادَ وَ يَلِيَ أَمْرَ أَبِيه» « على بن حمزه بحضرت امام رضا عليه السلام گفت: از پدران بزرگوارت براى ما روايت شده كه فرمودند: غير از امام كسى نميتواند متصدى غسل و كفن امام شود. حضرت رضا فرمود: بگو بدانم: آيا امام حسين امام بود يا نه؟ گفت: چرا. فرمود: چه كسى متصدى غسل و كفن او شد؟ گفت: على بن الحسين. فرمود: على بن- الحسين در آن هنگام كجا بود؟ على بن الحسين نزد ابن زياد زندانى بود زين العابدين براى دفن پدر خود خارج شده ولى آنان ملتفت نشدند سپس آن بزرگوار مراجعت نمود. حضرت رضا عليه السلام فرمود: آن خدائى كه اين قدرت را به على بن الحسين داد تا وارد كربلا و متصدى دفن پدر خود شود ميتواند بصاحب اين امر قدرت دهد كه وارد بغداد و متصدى دفن پدر خود گردد.» (رجال الكشي – إختيار معرفة الرجال، ص: ۴۶۴- بحارالأنوار، ج۴۵، ص: ۱۶۹)
پ۷-«مَا رُوِيَ عَنْ جَابِرٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ علیه السلام قَالَ لَمَّا قَدِمُوا بِبِنْتِ يَزْدَجَرْدَ بِنْتِ شَهْرِيَارَ آخِرِ مُلُوكِ الْفُرْسِ وَ خَاتِمِهِمْ عَلَى عُمَرَ وَ أُدْخِلَتِ الْمَدِينَةَ اسْتَشْرَفَتْ لَهَا عَذَارَى الْمَدِينَةِ وَ أَشْرَقَ الْمَجْلِسُ بِضَوْءِ وَجْهِهَا وَ رَأَتْ عُمَرَ فَقَالَتْ افيروزان فَغَضِبَ عُمَرُ فَقَالَ شَتَمَتْنِي هَذِهِ الْعِلْجَةُ وَ هَمَّ بِهَا فَقَالَ لَهُ عَلِيٌّ علیه السلام لَيْسَ لَكَ إِنْكَارُ مَا لَا تَعْلَمُهُ فَأَمَرَ أَنْ يُنَادَى عَلَيْهَا فَقَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ علیه السلام لَا يَجُوزُ بَيْعُ بَنَاتِ الْمُلُوكِ وَ إِنْ كَانُوا كَافِرِينَ وَ لَكِنِ اعْرِضْ عَلَيْهَا أَنْ تَخْتَارَ رَجُلًا مِنَ الْمُسْلِمِينَ حَتَّى تَزَوَّجَ مِنْهُ وَ يُحْسَبُ صَدَاقُهَا عَلَيْهِ مِنْ عَطَائِهِ مِنْ بَيْتِ الْمَالِ يَقُومُ مَقَامَ الثَّمَنِ فَقَالَ عُمَرُ أَفْعَلُ وَ عَرَضَ عَلَيْهَا أَنْ تَخْتَارَ فَجَاءَتْ فَوَضَعَتْ يَدَهَا عَلَى مَنْكِبِ الْحُسَيْنِ علیه السلام فَقَالَ علیه السلام لَهَا چه نامى دارى اى كنيزك أَيْ أَيْشٍ اسْمُكِ يَا صَبِيَّةُ قَالَتْ جَهَانْشَاهُ بارخذاه فَقَالَ علیه السلام شَهْرَبَانَوَيْهِ قَالَتْ خواهرم شَهْرَبَانَوَيْهِ أَيْ تِلْكَ أُخْتِي قَالَ علیه السلام راست گفتى أَيْ صَدَقْتِ ثُمَّ الْتَفَتَ إِلَى الْحُسَيْنِ علیه السلام فَقَالَ لَهُ احْتَفِظْ بِهَا وَ أَحْسِنْ إِلَيْهَا فَسَتَلِدُ لَكَ خَيْرَ أَهْلِ الْأَرْضِ فِي زَمَانِهِ بَعْدَكَ وَ هِيَ أُمُّ الْأَوْصِيَاءِ الذُّرِّيَّةِ الطَّيِّبَةِ فَوَلَدَتْ عَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ زَيْنَ الْعَابِدِينَ علیهما السلام وَ يُرْوَى أَنَّهَا مَاتَتْ فِي نِفَاسِهَا بِهِ وَ إِنَّمَا اخْتَارَتِ الْحُسَيْنَ علیه السلام لِأَنَّهَا رَأَتْ فَاطِمَةَ بِنْتَ مُحَمَّدٍ علیها السلام فِي النَّوْمِ وَ أَسْلَمَتْ قَبْلَ أَنْ يَأْخُذَهَا عَسْكَرُ الْمُسْلِمِينَ وَ لَهَا قِصَّةٌ عَجِيبَةٌ وَ هِيَ أَنَّهَا قَالَتْ رَأَيْتُ فِي النَّوْمِ قَبْلَ وُرُودِ عَسْكَرِ الْمُسْلِمِينَ عَلَيْنَا كَأَنَّ مُحَمَّداً رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله دَخَلَ دَارَنَا وَ قَعَدَ وَ مَعَهُ الْحُسَيْنُ علیه السلام وَ خَطَبَنِي لَهُ وَ زَوَّجَنِي أَبِي مِنْهُ فَلَمَّا أَصْبَحْتُ كَانَ ذَلِكَ يُؤَثِّرُ فِي قَلْبِي وَ مَا كَانَ لِي خَاطِبٌ غَيْرُ هَذَا فَلَمَّا كَانَ فِي اللَّيْلَةِ الثَّانِيَةِ رَأَيْتُ فَاطِمَةَ بِنْتَ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله وَ قَدْ أَتَتْنِي وَ عَرَضَتْ عَلَيَّ الْإِسْلَامَ وَ أَسْلَمْتُ ثُمَّ قَالَتْ إِنَّ الْغَلَبَةَ تَكُونُ لِلْمُسْلِمِينَ وَ إِنَّكِ تَصِلِينَ عَنْ قَرِيبٍ إِلَى ابْنِيَ الْحُسَيْنِ علیه السلام سَالِمَةً لَا يُصِيبُكِ بِسُوءٍ أَحَدٌ قَالَتْ وَ كَانَ مِنَ الْحَالِ أَنْ أُخْرِجْتُ إِلَى الْمَدِينَةِ.» « جابر از امام باقر- عليه السلام- روايت مىكند وقتى كه دختر يزد گرد؛ آخرين پادشاه ساسانى را در مدينه نزد عمر آوردند، دختران مدينه براى ديدن او از خانهها بيرون رفتند و مجلس، با زيبائى روى او مزين شد. عمر هم او را ديد. آن دختر گفت: «افيروزان». عمر خشمگين شد و گفت: اين زن عجمى به من فحش مىدهد و قصد او را كرد. على- عليه السلام- فرمود: نبايد از چيزى كه نمىفهمى خشمگين شوى. پس دستور داد كه مردم را براى ديدن او ندا كنند. باز على- عليه السلام- فرمود: نمىتوان دختران پادشاهان را فروخت اگر چه كافر باشند. ولى مىتوانى مردان مسلمان را بر آنان عرضه كنى كه هر كدام را پسنديدند با او ازدواج نمايند و مهريهاش را هم از مستمرى آن مرد از بيت المال حساب مىكنند تا جاى قيمت را بگيرد. عمر گفت: همين كار را مىكنم. و مردان مسلمان را بر آن دختر عرضه كرد، در اين هنگام دختر يزدگرد آمد و دستش را بر شانه امام حسين- عليه السّلام- گذاشت. امام به زبان فارسى از او پرسيد: چه نامى [دارى] اى كنيزك؟! گفت: «جهان شاه بارخذاه» حضرت پرسيد: شهربانويه؟ (يعنى شهربانو هستى؟) گفت: خواهرم شهربانويه (خواهرم شهربانو است). امام فرمود: راست گفتى.آنگاه على- عليه السلام- به سوى امام حسين- عليه السلام- متوجه شد و فرمود: از او محافظت كن و نيكى نما. به زودى بهترين اهل زمانش را بعد از تو به دنيا خواهد آورد و او مادر اوصيا و ذريّه پاك است. پس امام زين العابدين- عليه السّلام- از او به دنيا آمد. و روايت شده كه چند روز پس از ولادت امام سجاد- عليه السلام- از دنيا رفت. و به اين خاطر امام حسين- عليه السلام- را برگزيد كه در خواب حضرت فاطمه- عليها السلام- را ديد و پيش از اينكه سپاه اسلام او را بگيرد، در خواب به دست آن حضرت ايمان آورد و داستان عجيبى دارد؛ خودش مىگويد: قبل از آمدن لشكر اسلام، در خواب ديدم مانند اينكه حضرت محمد- صلى الله عليه و آله- رسول خدا به خانه ما آمد و نشست و حسين- عليه السلام- هم با او بود. مرا براى حسين- عليه السلام- خواستگارى كرد و پدرم هم مرا به ازدواج او درآورد وقتى كه صبح شد اين قضيه در من اثر گذاشت؛ چون قبلا خواستگار نداشتم. شب دوم فاطمه- عليها السلام- دختر محمد- صلى الله عليه و آله- را ديدم كه آمد و اسلام را به من عرضه نمود و من مسلمان شدم، آنگاه گفت: مسلمانان پيروز مىشوند و تو به زودى سالم به حسين- عليه السلام- مىرسى و هيچ آسيبى به تو نمىرسد. مىگويد: همين طورى گذشت تا اينكه به مدينه رسيدم.» (الخرائج و الجرائح ؛ ج۲ ؛ ص۷۵۰ -۷۵۱)
پ۸- « ثم أحضر علي بن الحسين عليه السلام و كان عليلا فأوصى إليه بالاسم الأعظم و مواريث الأنبياء عليهم السلام و عرّفه ان قد دفع العلوم و الصحف و المصاحف و السلاح الى أم سلمة- رضي اللّه عنها- و أسرّها أن تدفع جميع ذلك إليه. و روي انّه عليه السلام دعا ذلك اليوم ابنته الكبرى فاطمة فدفع إليها كتابا ملفوفا و أمرها أن تسلّمه الى أخيها علي بن الحسين عليه السلام.» « امام حسین (علیهالسلام) در روز عاشورا حضرت علی بن حسین (علیهالسلام) را که مریض بود احضار کرد و راجع به اسم اعظم خدا و میراثهای انبیاء به آن حضرت وصیت نمود و فرمود علوم الهی و قرآن و شمشیر نزد امسلمه است، به امسلمه دستور داده بود که آنها را به علی بن حسین (علیهماالسلام) تقدیم نماید و روایت شده است که امام حسین در روز عاشورا دختر بزرگ خود فاطمه را خواست و نامه بهم پیچیدهای را به او داد و او را مامور کرد که آن را به برادرش علی بن حسین تسلیم نماید.» (اثبات الوصية، ص: ۱۶۷)
پ۹- «و في بعض المقاتل: إنّ زينب الكبرى أقبلت على زين العابدين، و قالت: يا بقيّة الماضين! و ثمال الباقين! قد أضرموا النّار في مضاربنا ، فما رأيك فينا؟ فقال عليه السّلام: عليكنّ بالفرار. ففررن بنات رسول اللّه، صائحات، باكيات، نادبات ، إلاّ زينب الكبرى، فإنّها كانت واقفة تنظر إلى زين العابدين، لأنّه لا يتمكّن من النّهوض و القيام. قال بعض من شهد: رأيت امرأة جليلة واقفة بباب الخيمة، و النّار تشتعل من جوانبها، و هي تارة تنظر يمنة و يسرة، و أخرى تنظر إلى السّماء، و تصفق بيديها، و تارة تدخل في تلك الخيمة، و تخرج، فأسرعت إليها، و قلت: يا هذي ما وقوفك هاهنا، و النّار تشتعل من جوانبك، و هؤلاء النّسوة قد فررن، و تفرّقن و لم تلحقي بهنّ، و ما شأنك؟ فبكت، و قالت: يا شيخ! إنّ لنا عليلا في الخيمة، و هو لا يتمكّن من الجلوس و النّهوض، فكيف أفارقه، و قد أحاط النّار به .» (گروهی از نویسندگان، تاریخ امام حسین علیه السلام = موسوعة الإمام الحسین علیه السلام، جلد: ۵، صفحه: ۲۱۳، سازمان پژوهش و برنامه ریزی آموزشی، دفتر انتشارات کمک آموزشی، تهران – ایران، ۱۳۷۸ ه.ش.)
پ۱۰- «حميد بن مسلم: انتهيت إلى علي بن الحسين، و هو مضطجع على فراش له و هو مريض، و إذا شمر مع رجال، يقولون له: أ لا نقتل هذا المريض؟ فقلت له: سبحان اللّه! ما معنى قتل المرضى من الصبيان؟ و ما زلت به ادافع عنه حتى جاء عمر بن سعد، فقال: ألا لا يدخلنّ أحد بيوت هذه النسوة، و لا يتعرض لهذا الغلام ، و من أخذ من متاعهم شيئا فليرده. قال: فو اللّه، ما ردّ واحد منهم شيئا غير أنهم كفوا، فقال لي عليّ بن الحسين: جزيت من رجل خيرا، فقد رفع اللّه عني بمقالتك شرّ هؤلاء، و قال عبيد اللّه بن عمار: رأيت على الحسين سراويل تلمع ساعة قتل، فجاء أبجر ابن كعب فسلبه و تركه مجرّدا.» « حميد بن مسلم گويد: به سوى على بن الحسين عليهما السّلام كه در حال بيمارى بر بستر افتاده بود، رفتم و ديدم شمر با عدهاى حاضر بودند. آنها به شمر مىگفتند: آيا او را بكشيم؟ من گفتم سبحان اللّه! كشتن بيمار چه معنا دارد؟ سپس از او حمايت كردم تا عمر سعد رسيد و دستور داد هيچكس وارد خيمه زنان نشود و كسى به اين غلام بيمار، تعرض نكند و هركه از آنان چيزى برداشته، پس دهد. اما قسم مىخورم كه هيچكس چيزى برنگرداند ولى به غارت ادامه ندادند. على بن الحسين عليهما السّلام به من دعا كرد و فرمود: خدا با سخن تو شر اينان را از سر من كم كرد.» (اخطب خوارزم، موفق بن احمد، مقتل الحسین علیه السلام، جلد: ۲، ص ۴۲-۴۳)
پ۱۱- به عنوان مثال خطبه امام زین العابدین علیه السلام در مجلس یزید: «قال: ثم دعا يزيد بالخاطب و أمر بالمنبر فأحضر، ثم أمر الخاطب فقال: اصعد المنبر فخبر الناس بمساوئ الحسين و علي و ما فعلا! قال: فصعد الخاطب المنبر فحمد الله و أثنى عليه، ثم أكثر الوقيعة في عليّ و الحسين، و أطنب في تقريظ معاوية و يزيد فذكرهما بكل جميل. قال: فصاح علي بن الحسين: ويلك أيها الخاطب! اشتريت مرضاة المخلوق بسخط الخالق، فانظر مقعدك من النار. ثم قال علي بن الحسين: يا يزيد أ تأذن لي أن أصعد هذه الأعواد فأتكلم بكلام فيه رضا الله و رضا هؤلاء الجلساء و أجر و ثواب؟ قال: فأبي يزيد ذلك، فقال الناس: يا أمير المؤمنين! ائذن له ليصعد المنبر لعلنا نسمع منه شيئا! فقال: إنه إن صعد المنبر لم ينزل إلا بفضيحتي أو بفضيحة آل سفيان، قيل له: يا أمير المؤمنين! و ما قدر ما يحسن هذا؟ قال: إنه من نسل قوم قد رزقوا العلم رزقا حسنا. قال: فلم يزالوا به حتى صعد المنبر فحمد الله و أثنى عليه، ثم خطب خطبة أبكى منها العيون و أوجل منها القلوب، ثم قال: أيها الناس! من عرفني فقد عرفني، و من لم يعرفني أنبأته بحسبي و نسبي، أيها الناس! أنا ابن مكة و منى و زمزم و الصفا، أنا ابن خير من حج و طاف و سعى و لبّى، أنا ابن خير من حمل البراق، أنا ابن من أسري به من المسجد الحرام إلى المسجد الأقصى، أنا ابن من بلغ به جبريل إلى سدرة المنتهى، أنا ابن من دنا فتدلى فكان قاب قوسين أو أدنى، أنا ابن من صلى بملائكة السماء، أنا ابن فاطمة الزهراء، أنا ابن سيدة النساء! قال: فلم يزل يعيد ذلك حتى ضج الناس بالبكاء و النحيب. قال: و خشي يزيد أن تكون فتنة، فأمر المؤذن فقال: اقطع عنا هذا الكلام! قال: فلما سمع المؤذن قال: الله أكبر! قال الغلام: لا شيء أكبر من الله، فلما قال: أشهد أن لا إله إلا الله! قال الغلام: يشهد بها شعري و بشري و لحمي و دمي، فلما قال المؤذن: أشهد أن محمدا رسول الله! التفت علي بن الحسين من فوق المنبر إلى يزيد فقال: محمد هذا جدي أم جدك؟ فإن زعمت أنه جدك فقد كذبت و كفرت، و إن زعمت أنه جدي فلم قتلت عترته؟ قال: فلما فرغ المؤذن من الأذان و الإقامة تقدم يزيد يصلي بالناس صلاة الظهر. فلما فرغ من صلاته أمر بعلي بن الحسين و أخواته و عماته رضوان الله عليهم، ففرغ لهم دارا فنزلوها و أقاموا أياما يبكون و ينوحون على الحسين رضي الله عنه.» (الفتوح،ج۵،ص:۱۳۲-۱۳۳)
پ۱۲- « هنگامى كه امام حسين(عليه السلام) تنها شد به خيمه هاى برادرانش سر كشيد، آنجا را خالى ديد. آنگاه به خيمه هاى فرزندان عقيل نگاهى انداخت، كسى را در آنجا نيز نديد؛ سپس به خيمه هاى يارانش نگريست كسى را نديد، امام در آن حال ذكر «لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِاللهِ الْعَلِىِّ الْعَظِيمِ» را فراوان بر زبان جارى مى ساخت. آنگاه به خيمه هاى زنان روانه شد و به خيمه فرزندش امام زين العابدين(عليه السلام) رفت. او را ديد كه بر روى پوست خشنى خوابيده و عمّه اش زينب(عليها السلام) از او پرستارى مى كند. چون حضرت على بن الحسين(عليه السلام) نگاهش به پدر افتاد خواست از جا برخيزد، ولى از شدّت بيمارى نتوانست، پس به عمّه اش زينب گفت: «كمكم كن تا بنشينم چرا كه پسر پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده است» زينب(عليها السلام) وى را به سينه اش تكيه داد و امام حسين(عليه السلام) از حال فرزندش پرسيد: او حمد الهى را بجا آورد و گفت: «يا أبَتاهُ ما صَنَعْتَ الْيَوْمَ مَعَ هؤُلاءِ الْمُنافِقِينَ»؛ (پدر جان! امروز با اين گروه منافق چه كرده اى؟). امام(عليه السلام) در پاسخ فرمود: «يا وَلَدِي قَدِ اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطانُ فَاَنْساهُمْ ذِكْرَ اللّهِ، وَ قَدْ شُبَّ الْقِتالُ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُمْ، لَعَنَهُمُ اللّهُ حَتّى فاضَتِ الاَْرْضُ بِالدَّمِ مِنّا وَ مِنْهُمْ»؛ (فرزندم! شيطان بر آنان چيره شده و خدا را از يادشان برده است و جنگ بين ما و آنان چنان شعله ور شد كه زمين از خون ما و آنان رنگين شده است!). حضرت سجّاد(عليه السلام) عرض كرد: «يا أبَتاهُ أَيْنَ عَمِّىَ الْعَبّاسُ»؛ (پدر جان! عمويم عبّاس كجاست؟). در اين هنگام اشك بر چشمان زينب حلقه زد و به برادرش نگريست كه چگونه پاسخ مى دهد ـ چرا كه امام(عليه السلام) خبر شهادت عبّاس را به وى نداده بود زيرا كه مى ترسيد بيمارى وى شدّت پيدا كند! ـ امام(عليه السلام) پاسخ داد: «يا بُنَىَّ إِنَّ عَمَّكَ قَدْ قُتِلَ، وَ قَطَعُوا يَدَيْهِ عَلى شاطِىءِ الْفُراتِ»؛ (پسر جان! عمويت كشته شد و دستانش كنار فرات از پيكر جدا شد!). على بن الحسين(عليه السلام) آن چنان گريست كه بى هوش شد. چون به هوش آمد از ديگر عموهايش پرسيد و امام پاسخ مى داد: «همه شهيد شدند». آنگاه پرسيد: «وَ أَيْنَ أَخي عَلِيٌّ، وَ حَبيبُ بْنُ مَظاهِرَ، وَ مُسْلِمُ بْنُ عَوْسَجَةَ، وَ زُهَيْرُ بْنُ الْقَيْنِ»؛ (برادرم على اكبر، حبيب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه و زهير بن قين كجايند؟). امام(عليه السلام) پاسخ داد: «يا بُنَىَّ إِعْلَمْ أَنَّهُ لَيْسَ في الْخِيامِ رَجُلٌ إِلاّ أَنَا وَ أَنْتَ، وَ أَمّا هؤُلاءِ الَّذِينَ تَسْأَلُ عَنْهُمْ فَكُلُّهُمْ صَرْعى عَلى وَجْهِ الثَّرى»؛ (فرزندم! همين قدر بدان كه در اين خيمه ها مردى جز من و تو نمانده است، همه آنان به خاك افتاده و شهيد شده اند). پس على بن الحسين(عليه السلام) سخت گريست. آنگاه به عمّه اش زينب(عليها السلام) گفت: «يا عَمَّتاهُ عَلَىَّ بِالسَّيْفِ وَ الْعَصا»؛ (عمّه جان! شمشير و عصايم را حاضر كن). پدرش فرمود: «وَ ما تَصْنَعُ بِهِما»؛ (مى خواهى چه كنى؟). عرض كرد: «أمَّا الْعَصا فَأَتَوَكَّأُ عَلَيْها، وَ أَمَّا السَّيْفُ فَأَذُبُّ بِهِ بَيْنَ يَدَىْ إِبْنِ رَسُولِ اللهِ(صلى الله عليه وآله) فَإِنَّهُ لاَ خَيْرَ فِي الْحَياةِ بَعْدَهُ»؛ (بر عصا تكيه كنم و با شمشيرم از فرزند رسول خدا(صلى الله عليه وآله) دفاع نمايم، چرا كه زندگانى پس از او ارزش ندارد). امام حسين(عليه السلام) او را باز داشت و به سينه چسباند و فرمود: «يا وَلَدي أَنْتَ أَطْيَبُ ذُرِّيَّتي، وَ أَفْضَلُ عِتْرَتي، وَ أَنْتَ خَليفَتي عَلى هؤُلاءِ الْعِيالِ وَ الاَْطْفالِ، فَإِنَّهُمْ غُرَباءٌ مَخْذُولُونَ، قَدْ شَمِلَتْهُمُ الذِّلَّةُ وَ الْيُتْمُ وَ شَماتَةُ الاَْعْداءِ وَ نَوائِبُ الزَّمانِ سَكِّتْهُمْ إِذا صَرَخُوا، وَ آنِسْهُمْ اِذَا اسْتَوْحَشُوا، وَ سَلِّ خَواطِرَهُمْ بِلَيْنِ الْكَلامِ، فَإِنَّهُمْ ما بَقِىَ مِنْ رِجالِهِمْ مَنْ يَسْتَأْنِسُونَ بِهِ غَيْرُكَ، وَ لا أَحَدٌ عِنْدَهُمْ يَشْكُونَ إِلَيْهِ حُزْنَهُمْ سِواكَ، دَعْهُمْ يَشُمُّوكَ وَ تَشُمُّهُمْ، وَ يَبْكُوا عَلَيْكَ وَ تَبْكي عَلَيْهِمْ»؛ (فرزندم! تو پاك ترين ذريّه و برترين عترت منى و تو جانشين من بر اين بانوان و كودكانى. آنان غريب و بى كس اند كه تنهايى و يتيمى و سرزنش دشمنان و سختى هاى دوران آنان را فرا گرفته است. هر گاه كه ناله سر دادند آنان را آرام كن، و چون هراسان شدند مونسشان باش و با سخنان نرم و نيكو، خاطرشان را تسلّى بخش. چرا كه كسى از مردانشان جز تو نمانده است تا مونسشان باشد و غم هايشان را به وى باز گويند. بگذار آنان تو را ببويند و تو آنان را ببويى و آنان بر تو گريه كنند و تو بر آنان!).» (معالی السبطین، صص ۲۲-۲۱)
پ۱۳- «أَنَّ زَيْنَ الْعَابِدِينَ علیه السلام كَانَ مَعَ حِلْمِهِ الَّذِي لَا تُوصَفُ بِهِ الرَّوَاسِي وَ صَبْرِهِ الَّذِي لَا يَبْلُغُهُ الْخِلُّ الْمُوَاسِي شَدِيدُ الْجَزَعِ وَ الشَّكْوَى لِهَذِهِ الْمُصِيبَةِ وَ الْبَلْوَى بَكَى أَرْبَعِينَ سَنَةً بِدَمْعٍ مَسْفُوحٍ وَ قَلْبٍ مَقْرُوحٍ يَقْطَعُ نَهَارَهُ بِصِيَامِهِ وَ لَيْلَهُ بِقِيَامِهِ فَإِذَا أُحْضِرَ الطَّعَامُ لِإِفْطَارِهِ ذَكَرَ قَتْلَاهُ وَ قَالَ وَا كَرْبَاهْ وَ يُكَرِّرُ ذَلِكَ وَ يَقُولُ قُتِلَ ابْنُ رَسُولِ اللَّهِ جَائِعاً قُتِلَ ابْنُ رَسُولِ اللَّهِ عَطْشَاناً حَتَّى يَبُلَّ بِالدَّمْعِ ثِيَابُهُ.» « چهارمين امام نور، زين العابدين عليه السّلام با آن همه بردبارى و پايداريش كه از كوههاى سر به آسمان ساييده و ريشهدار استوارتر و پايدار بود، و با آن شكيبايى وصف ناپذيرش كه كسى به شكيب آن حضرت نمىرسيد، در برابر مصيبت سهمگين شهادت پدر بسيار گريان و بىتاب بود و از اين فاجعه بزرگ سخت مىناليد و هماره به بارگاه خدا شكايت مىبرد! آن حضرت چهل سال با ديدگانى اشكبار و قلبى داغدار بر اين رويداد غمبار مىگريست و شبانه روزش به روزهدارى و شبزندهدارى مىگذشت! هنگامى كه غذا براى افطارش حاضر مىشد، از شهادتگاه پدر و شهيدان به خون خفته كربلا ياد مىكرد و مىفرمود: آه از غم و اندوه! اى واى بر اين مصيبت! و زمزمه مىكرد و اشك مىريخت و اين جمله را بر زبان مىآورد كه: وا كربلاه! و نيز مىفرمود: فرزند گرانمايه پيامبر گرسنه به شهادت رسيد! پسر پيامبر را با لب تشنه كشتند! و آنقدر مىگريست كه گريبان جامهاش اشك آلود مىگرديد!» (مثير الأحزان، ص: ۱۱۵)
پ۱۴-« ثم ثنّى بقتال أهل مدينة رسول الله صلوات الله عليه و سلامه، و هي وقعة الحرّة (بالحاء المفتوحة غير معجمة): و مبدأ الأمر فيها: أنّ أهل المدينة كرهوا خلافة يزيد و خلعوه، و حصروا من كان بها من بني أمية و أخافوهم، فأرسل بنو أميّة رسولا إلى يزيد يعلمه حالهم. فلمّا وصل الرسول إلى يزيد و أخبره بذلك تمثّل
لقد بدّلوا الحلم الّذي في سجيّتي فبدّلت قومي غلظة بليان
(طويل) ثمّ ندب إليها عمر بن سعيد، فأحجم عنها، و أرسل يقول له: إنّي قد ضبطت لك الأمور و البلاد، و أمّا الآن إذا صارت دماء قريش تهراق بالصّعيد، فلا أحبّ أن أتولّى ذلك. فندب عبيد الله بن زياد لذلك، فاعتذر و قال: و الله لا جمعتهما للفاسق: أقتل ابن رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- و أغزو مدينته و الكعبة فندب إليها مسلم بن عقبة المرّيّ، و كان شيخا كبيرا مريضا، إلا أنّه كان أحد جبابرة العرب و شياطينهم، و قيل: إنّ أباه [۱] قال له: إن خالفك أهل المدينة فارمهم بمسلم بن عقبة. فتوجّه إليها مسلم بن عقبة و هو مريض، فحاصرها من جهة الحرّة (و هو موضع بظاهر المدينة) فنصب لمسلم بن عقبة كرسيّ بين الصّفّين، و جلس يحرّض أصحابه على القتال حتّى فتحها. و قتل في تلك الوقعة جماعة من أعيانها، فيقال: إنّ أبا سعيد الخدريّ [۲]- رضي الله عنه- صاحب رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- خاف، فأخذ سيفه و خرج إلى كهف هناك ليدخل إليه و يعتصم به فتبعه بعض أهل الشأم، فخافه أبو سعيد و سل سيفه عليه ليروّعه، فسلّ الآخر سيفه. فلما وصل إلى أبي سعيد قال له: لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي ما أَنَا بِباسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لِأَقْتُلَكَ ۵: ۲۸ فقال له الشأمي: من أنت؟ قال: أنا أبو سعيد. قال: صاحب رسول الله؟ قال: نعم، فمضى و تركه ثم أباح مسلم بن عقبة المدينة ثلاثا، فقتل و نهب و سبى و سمّي مسلم بن عقبة مسرفا.» « شرح چگونگى وقعه حرّه: از آن پس يزيد به كار دوم يعنى جنگ با مردم مدينه پيغمبر (ص) كه آن را وقعه حرّه مىنامند اقدام كرد. ابتداى اين كار از آنجا بود كه مردم مدينه با خلافت يزيد مخالف بودند ازينرو وى را خلع كردند، و افرادى از بنى اميّه را كه در مدينه بودند محاصره كرده به تهديد ايشان پرداختند، بنى اميّه نيز شخصى را نزد يزيد فرستاده وى را از چگونگى امر با خبر ساختند. چون فرستاده ايشان نزد يزيد آمد، و جريان امر را بدو خبر داد، يزيد بدين شعر تمثّل جست:
لقد بدّلوا الحلم الذى فى سجيّتى فبدّلت قومى غلظة بليان
«مردم آن بردبارى را كه در طبيعت من بود تغيير دادند، من نيز نرمى را درباره ايشان به خشونت تبديل كردم». سپس عمرو بن سعيد را براى جنگ با مردم مدينه نامزد كرد، ولى او سر باز- زد و گفت: من براى تو كارهايى انجام داده بلادى را اداره كردهام، اكنون كه بناست خون قريش آن هم در مدينه ريخته شود، دوست نمىدارم عهدهدار اين كار باشم. آنگاه يزيد عبيد الله بن زياد را براى اين كار فراخواند، وى نيز بهانه جسته گفت: به خدا سوگند من براى اين فاسق دو كار با هم نمىكنم، هم فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله را بكشم، و هم به مدينه او و كعبه بتازم! يزيد نيز مسلم بن عقبه مُرّى را كه پيرمردى كهن سال و بيمار بود، ولى يكى از جبّاران و سركشان عرب به شمار مىآمد براى اين كار انتخاب كرد. گويند معاويه به يزيد گفته بود: اگر مردم مدينه با تو مخالفت كردند مسلم بن عقبه را به جان ايشان بينداز، مسلم بن عقبه نيز در حالى كه بيمار بود به سوى مدينه شتافت، و مدينه را از جانب حرّه كه جايى در بيرون مدينه بود محاصره كرد آنگاه براى مسلم بن عقبه ميان دو صف تختى نهادند، و مسلم روى آن نشسته سربازانش را به جنگ بر مىانگيخت تا آنكه مدينه را گشود. در آن وقعه گروهى از بزرگان مدينه كشته شدند. گويند: ابو سعيد خدرى (رض) صحابى پيغمبر صلی الله علیه و آله بيمناك شده شمشيرى برداشت و به غارى كه در آن نزديكىها بود روان گرديد تا داخل آن شده بدان پناه برد، در اين وقت يكى از شاميان ابو سعيد را تعقيب كرد، ابو سعيد از ترس شمشير خود را كشيد و سرباز شامى را تهديد كرد، او نيز شمشير كشيد و چون به ابو سعيد رسيد ابو سعيد بدو گفت: لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي ما أَنَا بِباسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لِأَقْتُلَكَ ۵: ۲۸ ، سرباز شامى از او پرسيد تو كيستى؟ گفت: ابو سعيد، سرباز شامى گفت: صحابى رسول الله صلی الله علیه و آله؟ ابو سعيد گفت: آرى، سرباز شامى او را رها كرد و پى كار خود رفت. مسلم بن عقبه سه روز مدينه را مباح كرد و در اختيار سربازان نهاد، ايشان نيز در آن سه روز به كشتار و غارت و اسير كردن مردم پرداختند. گويند پس از آن هر گاه كسى مىخواست دخترش را شوهر بدهد بكارت او را ضمانت نمىكرد و مىگفت: شايد در وقعه حرّه بكارت از او برداشته شده باشد. بدين جهت مسلم بن عقبه را مسرف نام نهادند.» (الفخرى،ص:۱۱۹-۱۲۰)
پ۱۵- در این حادثه حتی مروان بن حکم خانواده خود را به امام زین العابدین علیه السلام می سپارد: «قال عبد الملك بن نوفل: و فصل ذلك الجيش من عند يزيد و عليهم مسلم بن عقبه، و قال له: ان حدث بك حدث فاستخلف على الجيش حصين بن نمير السكوني، و قال له: ادع القوم ثلاثا، فان هم أجابوك و الا فقاتلهم، فإذا اظهرت عليهم فأبحها ثلاثا، فما فيها من مال او رقه او سلاح او طعام فهو للجند، فإذا مضت الثلاث فاكفف عن الناس، و انظر على بن الحسين، فاكفف عنه،، و استوص به خيرا، و ادن مجلسه، فانه لم يدخل في شيء مما دخلوا فيه، و قد أتاني كتابه و على لا يعلم بشيء مما اوصى به يزيد بن معاويه مسلم بن عقبه، و قد كان على بن الحسين لما خرج بنو اميه نحو الشام أوى اليه ثقل مروان بن الحكم، و امراته عائشة بنت عثمان بن عفان، و هي أم ابان بن مروان.و قد حدثت عن محمد بن سعد، عن محمد بن عمر، قال: لما اخرج اهل المدينة عثمان بن محمد من المدينة، كلم مروان بن الحكم ابن عمر ان يغيب اهله عنده، فأبى ابن عمر ان يفعل، و كلم على بن الحسين، و قال:يا أبا الحسن، ان لي رحما، و حرمي تكون مع حرمك، فقال: افعل، فبعث بحرمه الى على بن الحسين، فخرج بحرمه و حرم مروان حتى وضعهم بينبع، و كان مروان شاكرا لعلى بن الحسين، مع صداقه كانت بينهما قديمه.» « عبد الملك بن نوفل گويد: اين سپاه به سالارى مسلم بن عقبه از پيش يزيد حركت كرد. يزيد بدو گفت: «اگر حادثهاى براى تو رخ داد حصين بن نمير سكونى را بر سپاه جانشين كن.» و هم بدو گفت: «قوم را سه روز دعوت كن، اگر پذيرفتند كه بهتر و گر نه با آنها بجنگ، و چون غلبه يافتى مدينه را سه روز به سپاهيان واگذار و هر مال و برده سلاح و خوردنى كه در آن هست از آن سپاه باشد. و چون سه روز به سر رفت از مردم دست بدار. على بن حسين را ببين و دست از او بدار و با وى نيكى كن و تقرب ده كه در كار آنها دخالت نكرده و نامه او نيز به من رسيده.» گويد: على از سفارش يزيد بن معاويه با مسلم بن عقبه بىخبر بود.گويد: و چنان بود كه وقتى بنى اميه سوى شام رفتند، على بن حسين بنه مروان ابن حكم و زن وى عايشه دختر عثمان بن عفان را كه مادر ابان بن مروان بود، پناه داده بود. محمد بن عمر گويد: وقتى مردم مدينه عثمان بن محمد را از مدينه برون كردند مروان بن حكم با عبد الله بن عمر سخن كرد كه كسان خويش را پيش وى مخفى كند اما ابن عمر از اين كار دريغ كرد. مروان با على بن حسين سخن كرد و گفت: «اى ابو الحسن مرا حق خويشاوندى هست، حرم من با حرم تو باشد.» گفت: «چنين مىكنم.» و مروان حرم خويش را پيش على بن حسين فرستاد كه او حرم خويش را با حرم مروان ببرد و در ينبع جاى داد و مروان سپاسگزار على بن حسين بود، از روزگار پيش نيز ميانشان دوستى بوده بود.» (تاريخالطبري،ج۵،ص:۴۸۵)
پ۱۶-«وَ كَانَتْ إِمَامَتُهُ أَرْبَعاً وَ ثَلَاثِينَ سَنَةً وَ دُفِنَ بِالْبَقِيعِ مَعَ عَمِّهِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ علیهماالسلام» (الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ج۲، ص: ۱۳۸)
پ۱۷- سال شهادت ایشان را ۹۵ ه.ق نیز گفته اند. (كشف الغمة في معرفة الأئمة (ط – القديمة)، ج۲، ص: ۸۲)